لیست واژهها (تعداد کل: 36,098)
اشهد
(اَ هَ) [ ع. ] فعل متکلم وحده از شهادت به معنی: گواهی میدهم. ؛~ گفتن به زبان راندن شهادتین: اَشْهَدُ اَنَُ لا' اِل'هَ اِلاَ الله. ؛~ کسی را گفتن مرگ آن کس را حتمی دانستن.
اشهر
(اَ هَ) [ ع. ] (ص تف.) نامدارتر، شناخته شده تر.
اشهل
(اَ هَ) [ ع. ] (ص.) مردی که سیاهی چشم او به کبودی آمیخته باشد؛ میشی چشم.
اشهی
(اَها) [ ع. ] (ص تف.) دلخواه تر مرغوبتر.
اشو
(اَ) مقدس، پاک.
اشواط
( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شَوْط ؛ دفعه، بار.
اشواق
( اَ ) [ ع. ] جِ شوق ؛ آرزو، آرزومندیها.
اشواک
( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شوک ؛ خارها.
اشوق
(اَ وَ) [ ع. ] (اِ.) (ص تف.) شایسته تر، آرزومندتر.
اشپش
(اِ پِ) (اِ.) شپش.
اشپون
( اِ ) [ روس. ] (اِ.) سرب باریکی که در حروف چینی دستی میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب پیدا شود.
۲- واحد طول سطر.
اشپیختن
(اِ تَ) (مص م.)
۱- پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن.
۲- ترشح کردن. اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند.
اشپیل
(اِ پِ) (اِ.) تخم ماهی.
اشک
(اَ) [ په. ] (اِ.)
۱- قطره، قطره آب، چکه.
۲- سرشک، آبِ چشم که موقع گریستن از چشم جاری میشود. ؛~ تمساح ریختن اظهار همدردی و غمخواری کردن با کسی از روی ظاهر و به دروغ. ؛ ~ ...
اشک
(اَ) (اِ.) درختچهای از تیره پروانه واران که اصل آن از سیبری است و در ایران در نواحی استپی و کوهستانهای خشک اطراف کرج میروید.
اشک
(اَ) (اِخ.) = ارشک: نام مؤسس خاندان اشکانیان. عنوان هر یک از پادشاهان سلسله مذکور.
اشکار
( اِ ) (اِ.) شکار.
اشکاف
( اِ ) (اِ.) رخنه، شکاف.
اشکاف
( اِ ) [ روس. ] (اِ.) گنجه، قفسه دردار که در آن ظرف، لباس، کتاب و مانند آن را میگذارند.
اشکال
( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شکل.
۱- صورتها، گونهها، انواع.
۲- پیکرها.